پارادوکس عاطفی/ چطور می‌شود عاشق کسی بود، اما دوستش نداشت؟

یا تا به حال فکر کرده‌اید که چرا عاشق بعضی‌ها هستید، اما نمی‌توانید دوست‌شان بدارید؟ چطور چنین چیزی ممکن است؟

 

گاهی برای همه‌مان پیش آمده که نسبت به نزدیک‌ترین آدم‌های زندگی‌مان احساس مطلوبی نداشته‌ایم. شاید حسی عجیب و دوگانه باشد. می‌دانیم اگر از دست‌شان بدهیم تا ورطه نابودی غمگین می‌شویم، اما در لحظه دوست نداریم در کنارشان باشیم. چرا چنین است؟

جان آمودئو، روان‌شناس در این باره می گوید:

نمی‌خواهم عشق را چیزی جز این تعریف کنم که وقتی می‌گوییم عاشق کسی هستیم، منظورمان این است که به او اهمیت می‌دهیم و می‌خواهیم خوشحال باشد. جایی در قلب‌مان به آن‌ها اختصاص دارد که آن‌ها را می‌ستاید و برای همه خوبی‌های آن رابطه ارزش قائل هستیم.

شاید عجیب به نظر برسد، اما اغلب عاشق آدم‌ها بودن از دوست داشتن‌شان راحت است. عشق بدور از تعاملات روزمره با آدم‌ها به حیات خود ادامه می‌دهد. وقتی به کسانی که عاشق‌شان هستیم فکر می‌کنیم، گرمای مطلوبی را در قلب‌مان احساس می‌کنیم.

ممکن است محبت، مراقبت و مهربانی نسبت به آن‌ها تجربه کنیم. اما اگر بیش‌تر از یکساعت یا حتی بیش‌تر از ۲ دقیقه با آن‌ها وقت بگذرانیم، ممکن است از خودمان بپرسیم اصلا چرا باید این همه وقت با این آدم‌ها سپری کنیم؟

مثلا روابط‌تان با والدین و خواهر و برادرهای‌تان را در نظر بگیرید. احتمالاً به خاطر داشتن آدم‌هایی که درک‌تان می‌کنند، نسبت به شما مهربان و حامی هستند، احساس سعادت می‌کنید. اگر چنین است، شما هم عاشق آن‌ها هستید و هم دوست‌شان دارید.

شما از همراهی با آن‌ها لذت می‌برید، زمان زیادی را با هم می‌گذرانید و همیشه منتظر هستید که دوباره آن‌ها را در تعطیلات ملاقات کنید. اگر چنین است، دیگر خیلی خیلی سعادتمند هستید.

اما من اغلب از دوستان و مراجعانم داستان‌هایی می‌شنوم که حاکی از روابط نامطلوب با خویشاوندان‌شان است. آن‌ها عاشق خویشاوندان‌شان هستند، اما روابط‌شان اصلا بالنده نیست. کافی است که تلفنی با هم صحبت کنند یا همدیگر را ملاقات کنند، بعدش حس می‌کنند همه انرژی‌شان تخلیه شده است. مدتی طول می‌کشد تا دوباره سرحال شوند. همان لحظات با خودشان قسم یاد می‌کنند که دیگر هرگز با این افراد وقت نگذرانند.

اما مدتی بعد عشق و اهمیتی که برای این افراد قائل هستند بر قسمی که با خودشان خورده‌اند غلبه می‌کند، تا دوباره یادشان بیاید که چرا این اشخاص را دوست ندارند!

اگر این حرف‌ها برای‌تان آشناست، احتمالا خویشاوندی، دوستی یا حتی شاید همسرتان را به خاطر می‌آورید؛ یعنی همان کسانی که عاشق‌شان هستید و برای‌شان اهمیت قائل‌اید. اما نمی‌توانید مدت طولانی در کنار این آدم‌ها باشید.

همه نیاز به شنیده‌شدن، ارزشمند دانسته‌شدن و حمایت‌شدن داریم. ما دوست داریم که با افراد احساس راحتی کنیم. اما به نظر می‌رسد هرگز به آن نقطه نمی‌رسیم. بعضی‌اوقات، نزدیک‌ترین آدم‌ها به ما برای‌مان برنامه‌ریزی می‌کنند. ممکن است برای‌مان اهمیت قائل باشند، اما می‌خواهند برای شادی ما نسخه بپیچند و به ما بگویند چه کار کنیم، چه احساسی داشته باشیم و به چه فکر کنیم.

یا به قدری درگیر نگرانی‌ها و مسائل خودشان هستند که دیگر مجالی برای حمایت از احساسات، نیاز‌ها و نگرانی‌های ما ندارند. وقتی سر صحبت را با آن‌ها باز می‌کنیم، ممکن است خیلی سریع بحث را به سمت خودشان تغییر دهند.

ملزوماتی که برای دوست داشتن یک آدم نیاز است

بنیان دوست داشتن یک آدم آن است که در کنار او احساس امنیت عاطفی بکنیم. ما از حرف زدن یا حتی سکوت در کنار آن‌ها احساس امنیت می‌کنیم؛ درواقع نیازی نیست که همیشه گفت‌وگویی برقرار باشد یا نیازی نیست مدام حرف زده شود.

در کنار آدم‌هایی که دوست‌شان داریم نیازی نداریم مدام در لاک دفاعی فرو برویم و از خودمان دفاع کنیم. در کنارشان بدون هیچ تلاشی احساس راحتی می‌کنیم. می‌توانیم در کنارشان جدی، شوخ‌طب یا مهربان باشیم. می‌توانیم در کنارشان احساس شادی، حمایت‌گری و خرسندی کنیم.

همینکه به صورت خودانگیخته و بدون تلاش در کنار یک شریک عاطفی، خویشاوند یا دوست احساس شادی می‌کنیم، نشانه‌ای است از اینکه آن شخص را دوست داریم.

ما آدم‌هایی را دوست داریم که به لحاظ عاطفی سالمند، برای خودشان ارزش زیادی قائل هستند، خودتنظیمی بالایی دارند، تمایلات مطبوعی دارند و بدون اینکه خودخواه یا کنترلگر باشند، اعتمادبه‌نفس بالایی دارند.

دوست داشتن آدم‌هایی که به لحاظ عاطفی دچار چالش هستند، کار سختی است. وقتی افرد ظرفیت سالمی برای خودتنظیمی نداشته باشند، بیش‌تر احتمال دارد که با خشونت، کنایه و سرزنش‌گری با ما برخورد کنند.

این افراد بیش‌تر مستعد بیان احساس‌شان به طرزی اغراق‌آمیز هستند تا به روش‌های غیر‌خشونت‌آمیز و تهدیدکننده.

آدم‌های خودشیفته، پر از احساس شرم و خجالت، نامعتبر، به شدت حراف که مدام می‌خواهند سر از دنیای ما در بیاورند یا هیچ تمایلی ندارند که آسیب‌پذیری‌شان را نمایش دهند، کسانی هستند که به سختی می‌توان دوست‌شان داشت.

بعد تاریک شخصیت من

دلایل پیچیده دیگری برای دوست نداشتن آدم‌ها می‌تواند وجود داشت باشد. شاید کسی را به این دلیل دوست ندارید که اتفاقا مظهر نوعی آسیب‌پذیری است که آرامش‌تان را سلب می‌کند، آن هم به این دلیل که خودتان از آسیب‌پذیری‌تان بیزارید.

شاید دوست‌شان ندارید، چون از شما موفق‌ترند و شما را می‌ترسانند. شاید شما را یاد یکی از والدین یا شریک عاطفی سابق‌تان که دوستش نداشتید، می‌اندازند. یا شاد بیش از حد حق‌به‌جناب هستند و شما را یاد جزم‌اندیشی ناپسند خودتان می‌اندازند. شاید به این افراد حسودی می‌کنید، چون دوست داشتید کاری که آن‌ها می‌کنند را شما می‌کردید.

وقتی ابعاد سایه‌دار و تاریک چرایی دوست نداشتن آدم‌ها برای‌تان روشن می‌شود، چیزی در درون خودتان ـ و بین شما و آن‌ها ـ تغییر می‌کند.

من هرگز به کسی توصیه نمی‌کنم کسانی که دوست ندارند را از زندگی‌شان حذف کنند؛ داشتن آدم‌هایی که عاشق‌شان هستید و برای‌شان اهمیت قائلید، سعادت است.

اما اکیدا توصیه می‌کنم در کنار آدم‌هایی که در شما احساس خودانگیخته شادی و رضایت تولید می‌کنند بمانید و از همه مهم‌تر همه ویژگی‌هایی که در این آدم‌ها می‌بینید و دوستش دارید را در خودتان هم پرورش دهید.

 

دیدگاه